احساسی که خشک شد

ساخت وبلاگ


تبرش را درآورد،زد و زد ،  محکم و محکم تر در پوست خود
نمی گنجیدم از درخت بودن خسته بودم ،مثل بقیه بودن
هر سال برگ ریزی کنم، بمیرم و زنده شوم،
دیگه حتی سنگینی میوه یا لانه ی چوبی پرنده ها هم برام دلپذیر نبود.
دلم میخواست چیز دیگری باشم مثلا قایقی رها از ریشه هایم در خاک یا مدادی بدست نویسنده ای و یا هر چیز بهتری ، ضربه هایش هر آن بیشتر،دیگر چیزی نمانده بود
و من به امید آینده ای بهتر تاب می آوردم. ناگهان چشمش
به درخت دیگری افتاد و تبر را از تنه ام بیرون کشید و بسوی او رفت شاید تنومندتر یا نایاب تر از من بود شاید
هم نه، اما هر چه بود به نظر مرد تبر بدست بهتر از من بود.
مرا با زخم هایم رها کرد و او را با خود برد،
حال من نه درخت بودم و نه قایقی بر دریای بیکران و نه
مدادی برای نوشتن،
من خشک شدم.
این عادت همیشگی انسان هاست، تا مطمئن نشدی تبر نزن
احساس نریز، دیگری زخم می خورد خشک میشود

اشتباه...
ما را در سایت اشتباه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mandy67 بازدید : 74 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:52