یه روز

ساخت وبلاگ

انقدر سريع اتفاق ميفته كه خودتم نمی فهمي؟؟...يه روزی انقدر دوسش داری كه حاضری به خاطرش از همه چيزت بگذري...از غرورت...از خوشيات...حتی از زندگيت...حاضری برای اينكه او راحت باشه...شاد باشه...خسته نشه...ناراحت نشه...غصه نخوره...هر كاری بكني....خودت عذاب بكشی ولی گريه شو نبيني...حاضری هر كاری كنی تا فقط يه لحظه بهت نگاه كنه و با اون چشمايی كه ازش شيطنت و مهربونی ميباره صدات كنه...وای كه چه روزايی گذشت كه به خاطرش غصه خوردي...گريه كردي...از نامهربونيهاش...بی وفايی هاش...غرور بيجاش...دلت شكست ولی به روی خودت نياوردي...هر چقدر او نامهربونی كرد تو مهربونی كردي....هر قدر ناز كرد نازشو كشيدي...به خودت می گفتی وقتی از محبت و صداقتم مطمئن بشه همه چيز خوب ميشه...چه روزايی كه به اميد ديدنش گذروندي...و چه شبايی كه از غصه ی دوريش تا خود صبح بی صدا اشك ريختي...ولی راستش هر آدمی يه ظرفيتی داره...وقتی از حدش بگذره ديگه محبت كردنم بی معنی ميشه....گاهی وقتا انقدر به يكی خوبی می كنی كه ديگه فكر می كنه اين مهربونيا وظيفته...اونوقته كه يه چيزی ته دلت می شكنه...انقدر جواب مهربونياتو با نامهربونی ميده...انقدر در جواب لبخندت اخم می كنه ...و انقدر احساس و فكر و قلبتو به بازی می گيره كه كم كم حس تو عوض ميشه...دوباره غرورت واست مهم ميشه....ديگه حاضر نيستی به خاطرش غرورتو خرد كني....ديگه از ديدن اشكاش كلافه نميشي....ديگه با نگاه كردن به چشاش دلت هری نمی ريزه پايين...ديگه نازشو نمی كشي....آره....ديگه ديدنش واست رويا نيست...ديگه از تماس دستاش و حس حرارت بدنش احساس خوبی نداري....ديگه از دوريش غصه نمی خوري...حالا می فهمی كه چقدر از لحظه ها و روزاتو به خاطرش حروم كردي...و حسرت ميخوري....
چون ديگه دوسش نداري

|+| نوشته شده توسط mandy67 در یکشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۱  |

اشتباه...
ما را در سایت اشتباه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mandy67 بازدید : 53 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:33